درود،ساعت حول و حوش ٣ نيمه شب بود يا به قولى پاسی از شب گذشته بود و منِ هادى،حوصله ام كامل سر رفته بود اونوقت حالا عرض بنمایم خدمت شُما سَرورانِ گُل كه با آن ٢ُ چَشمانِ زيباىِ دِلرُباىِ گرم خویش به نظاره یِ خاطره اى بِنِشَسته ائيد:در همین بی حوصلگی ام که در فصل سرد زمستان،دى ماه شروع شُده بود وَ سوزِ سردى تمام وجودم رو وَبیشتر صورت وپنجه پامو فرا گرفته بود افكار هاى زيادى از ذهنم مانند قطاری بر روی ریل عبور میکردند ،هنوز ٢هفته ديگه مونده بود تا گشتى از يگان ما ۱۸۶گر۳ رَختِش و بِكَنه وَ بِرِه يِ يگان و گروهانِ ديگه؛عزم جزم کردم و يِ شيطنتى به فكرم رسید,فکر مرموزی که اون شب به مُخَيَلَم گنجونده شُدبه طورى جالب وااووو..،اونم عجب فکر بکری,مُهَيّاىِ ترسوندن یکی از هم گروهانى خودمون شدم اوُنَم اونوقتِ گشتى...,آخ انگار برف،با اون رنگ سپید و رخشانش روی خاک
پادگان شهيد مصطفی پژوهنده، مَلحَفه سفیدى رو با نظمی باورنشدنی به تَنِ اونجا پوشونده بود،داشتم میگفتم :"یواش یواش به سمت يكى از هم گروهانيام رفتم که پُستِ گَشتيش بود وَ زمانی که اصلا"م حواسش نبود،پشتِ سَرِش با طَنينى جان سخت و مُحكَم و رَساء ایست جانانه ائى از حنجره ام نواختم،که نیمی از پادگان را از سکوت در آورد ومحل اسکان دژبانی و گروهان موزیک كه آن دَم تر بود را بیدار کردكه به آنى نَظَرَم به نوری اُفتاد بله آن نورِلامپهاىِ اين دو گروهان بود كه روشن گشته بود،ازدرون آن ٢ُ گروهان تعدادى بيرون آمدند وَ داد میزدند چ شُده كسى حمله كرده و...منو میگی پا به فرار به سوىِ گروهان۳...یِ پاداشتم یِ پا دیگه قرض گرفتم" به قولِ مَعروف"...و اون بدبختِ ب سلامتی...
ادامه مطلبما را در سایت سلامتی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 6ttmojdeh20000004 بازدید : 832 تاريخ : شنبه 10 ارديبهشت 1401 ساعت: 3:26